خدایا :
آنکه در تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت
بنام کاتب سرنوشت
وقتی تو را دیدم انفجاری عظیم در من رخ داد که باعث شد در یک نگاه کوتاه و گذرا حرارت و گرمایی لطیف سرتاسر وجودم را در بر گیرد . ابتدا گمان کردم که در این سرمای پاییزی این خورشید است که تنم را گرم می کند تصمیم گرفتم با گردش در اطراف آن حرارت تنم را دو چندان کنم ولی نشد گویی این گرما سالهاست که با من است . بعد از اینکه به منشأ و مبدأ این احساس پی بردم انتهای آن را تصویری زیبا از رخ تو مزین کرده بود پس تصمیم گرفتم خودم را به این تصویر زیبا نزدیک کنم شاید با دیدنت این صمیمیت در من شدت یابد پس این آغازی بود برای همگام شدن در مسیر پر ماجرای عشق ....