امشب میخواهم شهرزاد شبت باشم، امشب میخواهم جامت را لبریز باده کنم.جامه شهرزاد بر تن کردهام تا هزار و یکشب، هزار و یکبار ببوسمت و ببویمت.
امشب روح جهان, بودن توست ، وجود توست .صدای تو و ترانه توست.
امشب فرشتهها با من نجوا کردهاند و اسرار خویش را بر من گشودهاند. میگویند خداوند دروازههای بهشتش را برای ساعتی باز کرده است، شتاب کن بیا از دروازههای طلاییاش بگذریم.بیا دستی به جام باده و دستی به زلف یار خرامان و خندان ابدیت را اشارهگر باشیم.
عزیز دلم بیا، عزیز دلم
تا حالا شده حس کنی داری خفه می شی؟ حس کنی دیگه دنیا به آخر رسیده و بد جوری زندگی آزار دهنده شده؟ احتمالا می گی آره! ولی خوب شاید یه تلنگری هم به خودت بزنی که شاید همه این حرفا از روی توقع بالا و یا ناشکری منه! اما اگه این ناسازگاری های زندگی رو برای بقیه هم بیبینی، اونوقت بیشتر رنج می بری. اوج فقر پیرزن و پیرمردی که حتی توان حرکت هم ندارند آزارت می ده. ناتوانی زن و مرد نابینایی که از انجام ساده ترین امور زندگی خودشون عاجز هستند می رنجونتت. دیدن بیماری لاعلاج کودکی که هنوز عدد سنش به سال هم نرسیده بدجوری آه از نهادت بلند می کنه...
اینجاست که شاید به خودت اجازه بدی بگی: خدایا اینه رسم عدالتت؟ اینه مردونگی روزگار؟ اینه دست مهربان طبیعت؟ و همین جاست که فریاد می زنی: خدا، انسان خاکی ای مثل من باید دیگه چه قهری بیبینه که کفر بگه؟ این ها کافی نیست؟ ...
وقتی توی ترافیک این شهر شلوغ و با دیدن صحنه هایی که نماد جبر هست و نه اختیار بشری برای اولین بار لب باز می کنی که کفر بگی، ناخداگاه دستت به سمت دکمه ضبط ماشین می ره و در حالیکه فراموش کردی آخرین بار چه کاستی رو توی اون گذاشتی ناگهان یک صدای آشنا وادار به سکوتت می کنه؛ صدای آشنایی که می گه:
" نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم "
اینجاست که مو براندامت راست می شه و می گی:
"خدایا،
عظمتتو جلال