قرن ما شاعر اگر داشت، هوا بهتر بود
خار هم کمتر نبود از گل، بسا گل تر بود
قرن ما شاعر اگر داشت، که
کبوتر با کبوتر، باز با باز
نبود شعار پرواز
وای بر ما که تصور کردیم
عشق را باید کشت
در چنین قرنی که دانش حاکم است
عشق را از صحنه دور انداختن
دیوانگی است
درماندگی است
شرمندگی است
قرن، قرن آتش نیست
قرن یک هوای تازه است
فکرها را شستشویی لازم است
گم شدیم گر در میان خویشتن
جستجویی لازم است
نازنین ها، از سیاهی تا سفیدی را سفر باید کنیم
خرسند شدیم
از این که امروز
رنگی دگر است
نه رنگ دیروز
تا شب نشده
رنگ دگر شد
گفتند از این نکته
هزار نکته بیاموز
خدایا :
آنکه در تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت
بنام کاتب سرنوشت
وقتی تو را دیدم انفجاری عظیم در من رخ داد که باعث شد در یک نگاه کوتاه و گذرا حرارت و گرمایی لطیف سرتاسر وجودم را در بر گیرد . ابتدا گمان کردم که در این سرمای پاییزی این خورشید است که تنم را گرم می کند تصمیم گرفتم با گردش در اطراف آن حرارت تنم را دو چندان کنم ولی نشد گویی این گرما سالهاست که با من است . بعد از اینکه به منشأ و مبدأ این احساس پی بردم انتهای آن را تصویری زیبا از رخ تو مزین کرده بود پس تصمیم گرفتم خودم را به این تصویر زیبا نزدیک کنم شاید با دیدنت این صمیمیت در من شدت یابد پس این آغازی بود برای همگام شدن در مسیر پر ماجرای عشق ....
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چون که مرداد
گور عشق گل خون رنگ دل ما بود
-----------------------------------
در آینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آینه به جز دو بیکرانه ی کران
به جز زمین و آسمان من تکه تکه از دست رفته ام
چیزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
ندیده ای مرا ؟
به باران که میداند انگار...
نیچه در باب هاملت می گوید، که ناتوانی عملی هاملت ناشی از این دانایی بود که هیچ کاری و واکنشی ثمری ندارد. از اینرو ناتوانی او ناشی از دانایی و خرد اوست. !
« شناخت و اگاهی کشنده عمل است. برای عمل کردن نیاز به حجاب توهم است و این است آموزش هملت »
آری ! اولین مزه مهم هیچی پی بردن به بی ثمر بودن هر عمل و کاریست. پی بردن به بی ثمری و پوچی هر اندیشه و نگاهی، بی ثمری و پوچی هر آرمانی یا عشقی و تهوع همه ی آن جهان و امیدهای گذشته، عق زدن و بالا آوردن الواح و متاروایتها ، و احساس تهوع، تحقیر، یاس، غم و ترس ، احساس یاس و نامیدی نسبت به همه ی امیدها ، احساسات و ارمانهای خویش ، ترس و ناامیدی از شناخت خویش .
و اینگونه انسان با ورود به این عرصه ی هیچ ، به پوچ بودن همه آرمانها، اخلاقیات، داناییها و احساسات بزرگ خویش پی می برد و بزمین می خورد، ناامید میشود و بن بست خویش را احساس می کند .
اگر هیچی عرصه ای است که در آن انسان با فرو ریختن و بی معنا شدن همه ی آرمانها و داناییهایش روبرو میشود، آنگاه پوچی عرصه ی حس و لمس این هیچی است. و اینگونه انسان تنها میشود و در بی انتهای تنهایی خویش ، خودش را در مرکز یک هیچ بزرگ احساس میکند ، زیرا پی می برد که آنچه تاکنون به زندگی و جهانش معنا می داده است، مشتی مزخرفات و حماقتهای کودکانه بیش نبوده است ، و در یک کلام : « هیچ بوده است » . و در نا خوداگاه خود روزی هزار بار آنها را بالا می آورد و تهی میشود ، سبک ، بی معنا ، پوچ ، چرا که همه ی آن چیزهایی که وجودش را پر کرده بودند و به بودنش هویت و معنا می دادند و به او نشان می دادند که خوب و بد چیست، بالا و پایین چیست، حقیقت و ضد حقیقت چیست و اینگونه تعادل و بقای او و جهانش را، عشق و اخلاقش را امکان پذیر می ساختند، در اینجا بی معنا و بی هویت می شوند، تهی از هرگونه توان و قدرتی می شوند و دیگر نمی توانند حتی لحظه ای تعادل ایجاد کنند. اینجاست که همه ی آن ساختار گذشته و حال فرو می شکند و انسان وارد عرصه ایهام وگسست میشود به قول پسامدرنها .... ، یا به عرصه یاس بی پایان بباور کیرگه گارد
امشب میخواهم شهرزاد شبت باشم، امشب میخواهم جامت را لبریز باده کنم.جامه شهرزاد بر تن کردهام تا هزار و یکشب، هزار و یکبار ببوسمت و ببویمت.
امشب روح جهان, بودن توست ، وجود توست .صدای تو و ترانه توست.
امشب فرشتهها با من نجوا کردهاند و اسرار خویش را بر من گشودهاند. میگویند خداوند دروازههای بهشتش را برای ساعتی باز کرده است، شتاب کن بیا از دروازههای طلاییاش بگذریم.بیا دستی به جام باده و دستی به زلف یار خرامان و خندان ابدیت را اشارهگر باشیم.
عزیز دلم بیا، عزیز دلم
تا حالا شده حس کنی داری خفه می شی؟ حس کنی دیگه دنیا به آخر رسیده و بد جوری زندگی آزار دهنده شده؟ احتمالا می گی آره! ولی خوب شاید یه تلنگری هم به خودت بزنی که شاید همه این حرفا از روی توقع بالا و یا ناشکری منه! اما اگه این ناسازگاری های زندگی رو برای بقیه هم بیبینی، اونوقت بیشتر رنج می بری. اوج فقر پیرزن و پیرمردی که حتی توان حرکت هم ندارند آزارت می ده. ناتوانی زن و مرد نابینایی که از انجام ساده ترین امور زندگی خودشون عاجز هستند می رنجونتت. دیدن بیماری لاعلاج کودکی که هنوز عدد سنش به سال هم نرسیده بدجوری آه از نهادت بلند می کنه...
اینجاست که شاید به خودت اجازه بدی بگی: خدایا اینه رسم عدالتت؟ اینه مردونگی روزگار؟ اینه دست مهربان طبیعت؟ و همین جاست که فریاد می زنی: خدا، انسان خاکی ای مثل من باید دیگه چه قهری بیبینه که کفر بگه؟ این ها کافی نیست؟ ...
وقتی توی ترافیک این شهر شلوغ و با دیدن صحنه هایی که نماد جبر هست و نه اختیار بشری برای اولین بار لب باز می کنی که کفر بگی، ناخداگاه دستت به سمت دکمه ضبط ماشین می ره و در حالیکه فراموش کردی آخرین بار چه کاستی رو توی اون گذاشتی ناگهان یک صدای آشنا وادار به سکوتت می کنه؛ صدای آشنایی که می گه:
" نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم "
اینجاست که مو براندامت راست می شه و می گی:
"خدایا،
عظمتتو جلال
وهم
کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانه ام؟
...معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!....
کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!
کاش!
چشمان من
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
عقرب عاشق
دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق
سیاه
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم